loading...
بدون مادر....
مهسا بازدید : 21 سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سلام 

 

آه ، دیشب اصلا خوابم نمیومد همش داخل فکر بودم .یاد خاطراتم  افتادم خاطراتی که با

ماان داشتم و خاطرات اشکمو در اورد و فقط با صدای اروم گریه کردم .ساعت 5:30صبح

خوابم برد و ساعت8بیدار شدم و از اتاق اومدم بیرون فقط خاله خونه بود .همه رفته بودن

مدرسه یا  سرکار خلاصه رفتم کنار خاله داشت کتاب میخوند هیچی نگفتم .یه لبخند بهم

زد که لبخندش منو یاد مادرم انداخت . آه  بهم گفت بیا صبحانه بخور منم به اسرار زیاد رفتم

و یکم چایی خوردم و بعد اومدم داخل اتاقم و باز گریه کردم اخه دلم برای مامانم تنگ شده

.خیلی دوست داشتم الان کنارم  بود و باهام حرف میزد آه اما خدا منو تنها ذاشت .اصلا ولش

کن .خلاصه ساعت 1:30ملودی اومد خونه و با مهربانی باهام حرف زد و گفت فردا باهم

میریم بیرون خیلی خوشحال نشدم .فقط ازش تشکر کردم .بعد از دوباره ساعت 2رفت کلاس و هنوزم نیومده .ملینا و بقیه هم خونه نیومدن .همه درگیر کار هستن و منم درگیر

گریه و ناراحتی  هستم .  آه خیلی ناراحتم  اما تحمل میکنم .

 

خداحافظ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 20
  • بازدید کلی : 557